Buddha Box |
|||
|
|
| |
20050127
برف باید بباره تا من انگشتامو که فرو می کنم توش ، یخ کنه ، تیر بکشه و بیرونشون که میارم قرمز قرمز شده باشه .
برف باید بباره رو صورتت تا من جای دونه هاشو ماچ کنم که یخ نکنه .
20050111
شما درست دست گذاشته اید رویِ نقطه ی حساس ماجرا . من سالهاست که از اهمیّتِ آن باخبرم . امّا رویِ نیمکت که می نشینم قضیه کمی تاب برمی دارد . به هر صورت وارونگی هم بخش مهمی از این ماجراست که بر آنچه که شما می گویید هم تأثیر می گذارد . کشفِ این مسئله شاید وابسته به خودِ نیمکت ها نباشد ولی باد مسلّماً مهم است . به نظر می رسد درهم ریختگیِ تمامی این نکات در نور غروبِ زمستانی شما را کمی ترسانده باشد .
در این صورت هم ، اگر پنجره ی اتاق را ببندید می توانید باد را ندیده بگیرید . بنا به تجربه به من ثابت شده است که لحظات کوتاهی بر این ترس غالب خواهید شد . خوب . همانطور که در ابتدا اشاره کردم در اهمّیت این نقطه هیچ شکی نیست با این وجود قابل ذکر است که با وجودِ گرایش شدید ذهن شما به نقاط ، باید به شدّتِ تمام از لغاتِ شروع و پایان ، ابتدا و انتها و این قبیل بی شرفی ها حذر داشت . حالا اگر بالاخره تصمیم بگیرید و دستتان را از رویِ دستگیره ی پنجره بردارید ، مفصل تر توضیح خواهم داد که این قضیه ی وارونگی حتّی با بستنِ پنجره و حذفِ کامل فاکتور باد هم قابل طرح است . حتّی داخل اتاق . حتّی داخل اتاق ، وقتی پنجره بسته است شما به بحث حولِ ماجرا ادامه می دهید . و به نظر می آید که خط کشی هایِ منقطع اتوبان باز با همان سرعتِ سرسام آور زیر پاهایِ شما جریان دارند . بگذارید اعتراف کنم که خودِ من حتّی برایم پیش آمده است که انقطاع را در این میان از یاد برده ام و درست مثل خودِ شما به این مباحثِ بی لغت پرداخته ام . بله ، درست خودِ من هم بحث هایی از این دست حولِ ماجرا را دامن زده ام . پس می بینید که طرح نقاطی این چنینی در غروب های زمستانی اجتناب ناپذیر است . طوری که حتّی شما سرانجام به دام می افتید و اینجا ، درست همین حالا ، دست می گذارید رویِ نقطه ی حساس ماجرا . و به این ترتیب کسی را بر آن می دارید که شما را بنویسد .
20050101
رو فرشِ اتاق غلت می خوره . از این سر اتاق تا اون سر پنج دور می خوره و دوباره برمی گرده . وسطِ خنده هاش داد می زنه : چمناش خیسه . فکر می کنم سرما نخوره یه وقت . ولی صورتِ تب کرده ش رو که گذاشت رو بالشت دوست داشتم . خندیدم . اونم هِی می خنده . خودش می دونه خوشگل می شه . هر یه باری که این سر و تا اون سر غلت زد منم یه پُک زدم به سیگاره . سیگاره تموم نشد . این آفتابِ پنجره هه چمنا رو خشک کرد آخرشم . دلم برا صدایِ خنده ش تنگ شده . دیگه همچین خیسه چشاش که نمی تونم زل نزنم توشون . اَه . لعنت به این جمعه هایِ آفتابی .
دستشو آروم از لایِ انگشتام می کشه بیرون . یه پُکِ عمیقتر به سیگارمی زنه . سیگار تموم شده رو آروم از لایِ انگشتاش می کشم بیرون . می گم : دیگه تموم شده . فیلتره . به تاریکیِ روبروش خیره شده . یه نقطه . می گه : دیگه تموم شده . فیلتره . به نقطه ی اون تو تاریکی خیره می شم . منم یا اون یا نقطه هه . می گه : شاید هیچکدوم . فقط تاریکی .
|
|||