Buddha Box



آرشيو

 



Leila      fadiouth
Elle EST      single tango
Maahi      ایلعاذر
Soroosh      dimonia
sweetcoma      naghmeh
اتاق خودش      هی هی
psycho

20050127

برف باید بباره تا من انگشتامو که فرو می کنم توش ، یخ کنه ، تیر بکشه و بیرونشون که میارم قرمز قرمز شده باشه .

برف باید بباره رو صورتت تا من جای دونه هاشو ماچ کنم که یخ نکنه .

azar  ||  23:58

20050111

شما درست دست گذاشته اید رویِ نقطه ی حساس ماجرا . من سالهاست که از اهمیّتِ آن باخبرم . امّا رویِ نیمکت که می نشینم قضیه کمی تاب برمی دارد . به هر صورت وارونگی هم بخش مهمی از این ماجراست که بر آنچه که شما می گویید هم تأثیر می گذارد . کشفِ این مسئله شاید وابسته به خودِ نیمکت ها نباشد ولی باد مسلّماً مهم است . به نظر می رسد درهم ریختگیِ تمامی این نکات در نور غروبِ زمستانی شما را کمی ترسانده باشد .
در این صورت هم ، اگر پنجره ی اتاق را ببندید می توانید باد را ندیده بگیرید . بنا به تجربه به من ثابت شده است که لحظات کوتاهی بر این ترس غالب خواهید شد .
خوب . همانطور که در ابتدا اشاره کردم در اهمّیت این نقطه هیچ شکی نیست با این وجود قابل ذکر است که با وجودِ گرایش شدید ذهن شما به نقاط ، باید به شدّتِ تمام از لغاتِ شروع و پایان ، ابتدا و انتها و این قبیل بی شرفی ها حذر داشت .
حالا اگر بالاخره تصمیم بگیرید و دستتان را از رویِ دستگیره ی پنجره بردارید ، مفصل تر توضیح خواهم داد که این قضیه ی وارونگی حتّی با بستنِ پنجره و حذفِ کامل فاکتور باد هم قابل طرح است . حتّی داخل اتاق .
حتّی داخل اتاق ، وقتی پنجره بسته است شما به بحث حولِ ماجرا ادامه می دهید . و به نظر می آید که خط کشی هایِ منقطع اتوبان باز با همان سرعتِ سرسام آور زیر پاهایِ شما جریان دارند . بگذارید اعتراف کنم که خودِ من حتّی برایم پیش آمده است که انقطاع را در این میان از یاد برده ام و درست مثل خودِ شما به این مباحثِ بی لغت پرداخته ام . بله ، درست خودِ من هم بحث هایی از این دست حولِ ماجرا را دامن زده ام .
پس می بینید که طرح نقاطی این چنینی در غروب های زمستانی اجتناب ناپذیر است . طوری که حتّی شما سرانجام به دام می افتید و اینجا ، درست همین حالا ، دست می گذارید رویِ نقطه ی حساس ماجرا .
و به این ترتیب کسی را بر آن می دارید که شما را بنویسد .

azar  ||  20:17

20050101


رو فرشِ اتاق غلت می خوره . از این سر اتاق تا اون سر پنج دور می خوره و دوباره برمی گرده .
وسطِ خنده هاش داد می زنه : چمناش خیسه .
فکر می کنم سرما نخوره یه وقت . ولی صورتِ تب کرده ش رو که گذاشت رو بالشت دوست داشتم . خندیدم .
اونم هِی می خنده . خودش می دونه خوشگل می شه .
هر یه باری که این سر و تا اون سر غلت زد منم یه پُک زدم به سیگاره .
سیگاره تموم نشد .
این آفتابِ پنجره هه چمنا رو خشک کرد آخرشم .
دلم برا صدایِ خنده ش تنگ شده .
دیگه همچین خیسه چشاش که نمی تونم زل نزنم توشون .
اَه . لعنت به این جمعه هایِ آفتابی .

azar  ||  07:59



دستشو آروم از لایِ انگشتام می کشه بیرون .
یه پُکِ عمیقتر به سیگارمی زنه .
سیگار تموم شده رو آروم از لایِ انگشتاش می کشم بیرون .
می گم : دیگه تموم شده . فیلتره .
به تاریکیِ روبروش خیره شده . یه نقطه .
می گه : دیگه تموم شده . فیلتره .
به نقطه ی اون تو تاریکی خیره می شم .
منم یا اون یا نقطه هه .
می گه : شاید هیچکدوم . فقط تاریکی .

azar  ||  07:57

This page is powered by Blogger. Isn't yours?