Buddha Box |
|||
|
|
| |
20041129
قاشقِ کوچک رادر تلخیِ چای می گرداند دانه هایِ ریز شکر به تقلّا می افتند سرگشته می رقصند تا جان ببازند قاشقِ کوچک رها شده در گردابِ شیرین چای چرخ می خورد .
20041114
نمی دونم چرا ولی تصمیم گرفته بودم این یکی رو هیچوقت هیچ جا ننویسم . ولی یه مرضی هست که ..... از همون اولش ، از هیچی به اندازه ی بیلاخ دادن به همه ی تصمیماتِ آدم واریِ خودم ، لذت نمی بردم . *** با اون پوستِ سفید و چروکش ، میره لخت هم زیر آفتاب دراز می کشه . لختِ لخت که نه . با همون یه لا پیرهنِ بی آستین که براش دوخته بودم یکی از این شبا . من رو همین پلّه بالایی ایوون می شینم که دو تا چشاشو ببینم . می گم : " آخه چیکارت کنم تو رو ؟ " تو باشی ، حتماً فکر می کنی درام غر می زنم بهت . ولی این یکی ، این یه دونه هه ، نیشش تا بناگوش وا می شه و یواشی می گه : " من شخصیت اوّلِ داستانه باشم ؟ " نمی فهمم که چرا اینقده اصرار داره که . هر وقتم که نمی فهمم دلم می خواد محکم تو بغلم فشارش بدم . موزاییکایِ حیاط تا خودِ باغچه هه تب دارَن . آروم می شینم کنارش . _ " خاکش خیسه می یای بغلم ؟ " با نوکِ انگشتاش داره گِل باغچه رو بازی می ده . + " اونورتر بشین ، سایه می ندازی رو تنم " از لجش همون جا پهن می شم رو خاک . آفتابه حالا تو چشامه . _ " این چه اصراریه که تو داری آخه ؟ " انگشتایِ کوچیکشو فرو می کنه لایِ انگشتام . چه یخ کرده ن اینا . + " همه ی اتّفاقا واسه من بیافته دیگه . از نصفه نیمه ول بودن می ترسم خوب . همه ی اتّفاقا که واسم بیافته دیگه ولِ ول می شم ....... باشه ؟ خوب ؟ " این باری دلم می خواد منو محکم تو بغلش فشار بده . می گم : " آخه من چیکارت کنم تو رو ؟ "
20041110
امروز که می گویم منظورم همین امروز امروز که نیست . منظورم شاید یک روزی ست که صبح شده و آفتاب دوباره بالا آمده . و هزاران تخت با آغوش هایِ خالی به سقف ها خیره شده اند . و هزاران تاکسی هزاران بار پر و خالی می شوند هِی . و تو باز دنبالِ من راه افتاده ای که هِی به گوشم بگویی : کجا ؟ .... کجایی ؟ می بینی امروز ها چقدر زیاد شده اند ؟
20041109
اینجا ، هزاران تصویر بریده و پاره ،
در انعکاس تو در تویِ آینه ها به من خیره می شوند . و جایی هست در بی نهایت دور نقطه ی کوچک و خاموشی که به آسانی از نگاهت جا می افتد . تنها تصویر تمامِ من .
20041108
زنِ سیاه پوش
لبخندی به لب دارد . با کفش هایِ کتانی اش قدم که می گذارد ، تنِ خیس زمین ، آرام فرو می رود . انگار که بخواهد او را در همان نقطه برایِ همیشه در آغوش بگیرد . انگار که بخواهد همان جا نگاهش دارد . گودال خالی می شود امّا امتدادِ خالی گودال ها از اعماق مه بیرون آمده است . زنِ سیاه پوش لبخندی به لب دارد . دستانش شانه ی چوب هایِ به صف ایستاده را یکی یکی نوازش می کند . می شمارد . سی و هشت ، سی و نه ، ... و امتدادِ نرده ها در مه فرو می رود . زنِ سیاه پوش
لبخندی به لب دارد . تلاقی دردناکیست این نقطه . نرده هایِ چوبی ، گودال هایِ خالی و توالیِ شماره ها در این لبخندِ سیاه پوش به تلاقی می رسند . و زنِ سیاه پوش لبخندی به لب دارد . ......... دوباره می نویسه . به همین سادگی .
|
|||