این داستانو حتّی خودِ آقایِ نویسنده ام هیچوقت شروع نکرده .
هیچ کدوم از کلمه ها هم حاضر نشده بودن اون اوّل بشینن .
صفحه هایی که آقایِ نویسنده سیا می کرد همه بی شماره بودن .
کم کم همه جا پر از کاغذایِ کلمه دار شد .
شب که می رقصیدم ، کلمه هایِ گره خورده و درهم کف پامو غلغلک می دادن و من از خنده چرخ می خوردم .
آقایِ نویسنده ولی نشسته بود و هِی به سیگارش پُک می زد و چروک می خورد .
این داستان هم کم کم بویِ سیگار گرفته .
من که دوست دارم .
ولی دوستم می گه : " مامانم بویِ سیگار رو زود می فهمه . نمی شه ریسک کرد . "
بیشتر رستورانا ام که یه نوشته ی سیگار ممنوع دارَن .
منم مجبورم کیفمو با کاغذایِ داستانِ توش محکم بغل کنم و هِی به این فکر کنم که بریم کجا که بتونم دَرشون بیارم و برا دوستم بخونمشون .
قبلاً کسی نمی فهمید ولی خودم بهشون گفتم که این صفحه هایِ بی شماره ی داستانو ، شب که می رقصم ، آقایِ نویسنده بهم می ده .
حتماً می دونه که چقده دوست دارم داستانه رو برا آدما بخونم .
ولی خوب ! آدمایی که دوست داشته باشن کم پیدا می شن .
حتّی دوستمم گاهی دلش می خواد از صفحه ی یک براش شروع کنم و صفحه ها رو به ترتیبِ شماره هاشون بخونم .
خودِ آقایِ نویسنده ام یه شب بهم گفت : " این عشق بازیِ بی ترتیب با کلمه هایِ داستان بالاخره نفس منو می گیره "
منم همه ش فکر کردم " عشق بازیِ بی ترتیب " قشنگ ترین ترکیبِ این داستانه .
هیچ داستانی از اینجور ترکیبا نمی سازن کلمه هاش .
مگه نه ؟
راستی ! حالا که داری این داستانو می خونی اگه مثل من رقصت اومد میای با هم برقصیمش ؟
تو را چگونه تاب آورم
که سیاه ترین تاریکی ها را هم تابِ تو نیست .
من چگونه تاب آورم
که سیاهیِ شب پاره پاره می شود
این چنین تاریک
که برفرازِ تکرارِ هزاران باره ی پلّه ها پدیدار شده ای
تو را
ای عاشقِ پی در پی
چگونه تاب آورم ؟