Buddha Box



آرشيو

 



Leila      fadiouth
Elle EST      single tango
Maahi      ایلعاذر
Soroosh      dimonia
sweetcoma      naghmeh
اتاق خودش      هی هی
psycho

20040726

تمامِ کوه ،
تمامِ سنگ ها فریاد می کشند .

قدم که می گذاری،
زیر بارشِ یکریز دانه هایِ تگرگ
صورتِ مه گرفته ات ،
تنِ خیسِ آتشفشانِ پیر را می لرزاند .
این خسته ی همیشگی
هزاران بار
جان سخت تر از من
آهنگِ شیرینِ گامهایت بر تنش را
عاشقانه می رقصد .
سفیدیِ مه ترا به آغوش می کشد .

تمامِ کوه ،
تمام سنگ ها فریاد می کشند .

azar  ||  09:48

20040720

لعنت به شما که جز عشق جنون آسا ، همه چیز این جهانِ شما جنون آساست !
...
تنِ تو نازک و نرمه مثل برگ ، تن من جون میده پر پر بزنه زیر تگرگ

azar  ||  23:10


از پشتِ یه مربع قرمز صدایِ خنده ش می یاد . ریسه میره از خنده و ولو می شه رو زمین .
می شینم این طرفِ قرمزیش و می ذارم آفتابِ بهار قلقلکم بده .
کلّه شو از پشتِ مربع میاره بیرون و همینجور که نیشش تا بناگوش بازه ، زل می زنه بهم .
دو تا دستامو باز کرده م که بادِ کوچولویی رو که یواشکی رد می شه بغل کنم .
چشامو بسته م که حواسم جمع بشه به موقع بگیرمش .
یهو خودشو جا می کنه بغلم .
چشامو که وا می کنم ، صورتِ خندونش درست جلو صورتمه . گردنشو کج می کنه و کلّه شو یه وری می زاره رو شونه م و زل می زنه بهم .
وای ! یکی باید از ما عکس بگیره !
محکم بغلش می کنم وبا همه ی زورم فشارش می دم .
حالا دیگه هِی دایره هایِ رنگی می کشیم .
وسطِ رنگیا براش آوازم می خونم . اونم خودشو کج و کوله می کنه و هِی باز می خنده .
منم که به خنده می افتم ، کمرمو بغل می کنه و صدا در میاره .
...
حالا دیگه هِی رنگی رنگی می کشیم .
مربع قرمزه رو ولی از همه ی رنگیا بیشتر دوست داریم !
دلش که بگیره ، هر کدوم یه طرفش وای می ایستیم و هِی براش می رقصیم .

azar  ||  16:50

20040714

امشب مرگِ من
آن معشوق دیرین
در پیراهن ماهتابی حریر باز آمده است .
صدایِ قدمهایش
طوفانِ بی هنگام تابستان
که نفسهایِ داغ بسترمان را می شکافد .

خیس از عرق
در میانِ بازوانت می لرزم .

یاد آور عشقی شیرین ،
دست در گودیِ کمرم می برد .
و شکوفه ی لبخندی در تنم ،
چون حبابی سرگردان مرا به سطح می برد .

بازوانِ وحشی تو انتقام جویانه و تلخ تنم را می فشرد .
هجوم بوسه هایت ، نا امیدانه فریادت را در من می ریزند .
زخم کهنه ی خیانتی دهان گشوده است .

دست در نرمی موهایت
خیره در قامتِ معشوق بازرسیده
از آستانه می گذرم .

تو صادقانه باور نداشتی
امّا سرانجام
زخم کهنه ی این روسپی بی دریغ ، تو را در هم می شکند .

پیچیده در آغوشت
دوست می دارم
و تو هرگز نخواهی بخشید .
می دانم .

azar  ||  12:11

20040708

پهلویِ مامان تو یکی از ردیفایِ وسط نشسته م . بی حوصله ام .
پرده ی سنگین که کنار می ره بهش می گم : " نمایش مسخره ایه . "
انگار که دیده باشمش قبلاً یه افسانه ی قدیمی . شاید قصّه ای شبیهِ شنل قرمزی . آدمایِ رویِ صحنه قرمز پوشیدن . یا حداقل گُلایِ قرمز دستشونه .
من ولی شنل سفیدی تنمه . داغ شده م . چقدر آدما زل زدن به من . خوبه که حداقل صدام نمی لرزه .
صحنه شلوغ شده . پر از بچه های کوچیکی که چرخ زنان می رقصن و می خندن . چیزی به آخر نمایش نمونده .
حالا باید بازیگر مردِ نمایش رو بغل کنم . قدّش بلند تره . محکم فشار می دیم همو و پرده می افته .
از صحنه که دارم می یام پایین حس می کنم سالن روشن تر از اونه که سقف یا چراغ داشته باشه . ولی دیوارا که هستن و من نگاهی به آسمون نمی کنم .
جمعیت منتظر برنامه ی بعدیه و آدما تویِ راهروهایِ بین صندلیا هی جا به جا می شن .
یهو اونطرف سالن پیداش می کنم . از لایِ صندلیا و جمعیت به سختی میگذرم و می پّرم بغلش .
هنوز می لرزم . می گم : " خوب بود ؟! هول شده بودم یه کم . "
می خنده و محکم لُپّمو ماچ می کنه . دلم می ریزه پایین . می خوام بگم اون دختره ناراحت می شه اگه ببینه . امّا هر چی زور می زنم اسم دختره رو یادم نمی یاد ، فقط "ه" داشت توش . می دونم .
خودش می فهمه ولی . آروم می گه : " اونم رفت . مثل همه . همیشه می رن . "
بازوشو محکم بغل می کنم و اشکام راه می افتن .
چرا خوشحالم پس ؟ چرا اونم خوشحاله ؟ ما که گریه می کنیم . پس چرا خوشحالیم ؟
هنوز چشاش خیسه که دوباره می خنده و محکم بغلم می کنه .
حس می کنم دارم از خوشبختی له می شم .
آدما زیادن . هِی می یان و می رن .
نشسته م رویِ پلّه هایِ راهرو وسطِ صندلیا و اون از پشت شونه هامو بغل کرده که می گه : " حس می کنم یکی زیادی نگام می کنه . "
بر می گردم .
پشتِ سرش پیرزنه با چادر سیاه زل زده به ما . دلم یهو خالی می شه . در گوشش می گم : " بیا از اینجا بریم "
صورتش می خنده .
بلندکه می شم کیفمو بردارم ، پیرزنه هنوز زل زده . یه زنه هم از چند ردیف جلوتر برگشته و خیره شده بهم .
دستام می لرزه .
اون هنوز نشسته و تخته شاسّی مو بغل کرده . خم می شم خودکارمو از رو تخته شاسی بر می دارم و آروم می گم : " من می رم . تو بعدش زودی بیا . خوب ؟! زود بیای ها ! "
بازم می خنده . گرم می شم .
وقتی دارم می یام بیرون همه نگام می کنن . می ترسم . خیلی !
درست پشتِ در پیاده رویِ پهنِ خیابون انقلاب شروع می شه . همه جا تعطیله . ساعتِ بدیه .
دو تا پسر لات می اُفتن دنبالم . تندتر راه می رم . پسره از کنارم که می خواد رد شه جا خالی می دم .
دکّه ی روزنامه فروشی بازه . وای می ایستم و بر می گردم نگاه می کنم . اون عقب ترا تویِ پیاده رو یواش یواش دارم می یام که نفس نفس زنان بهم می رسه . صدایِ خنده مونو می شنوم . یک کم آروم می شم .
ولی فکر می کنم که کاش تندتر راه بیایم که برسیم بهم .
صاحب دکّه بد نگا می کنه .
راه می افتم .
صدامون هنوزم میاد که حرف می زنیم با هم . با خودم می گم که یه کم آروم برَم ، زودی می رسیم بهم .
خط کشی عابر پیاده ست .
از عرض کوچه که رد بشم ، نرده هایِ دانشگاه شروع می شه .
جلویِ دانشگاه خلوت نیست . از دور معلومه .
نزدیک شدنشون طولی نمی کشه . وحشت می کنم . انگار همه ی دیوونه هایِ شهر اومده باشن هواخوری .
نگاه نمی کنن ولی ترسناکن . بعضیا خیلی لاغر بعضیاشونم زیادی چاق . میان طرفم . یخ کرده م .
چاق تره که از کنارم رد می شه زل میزنه تو چشامو می گه : " دیوونه ها که نور بخورن ... " اونقدر سریع فرار می کنم که بقیه ی جمله شو جا میذارم .
کنار نرده ها ، بر می گردم ببینم رسیدیم یا نه . دیده نمی شیم . انگار پیچیده باشیم تویِ یکی از کوچه ها . غیبمون زده .
دوباره بر می گردم . هیچ کی غیر دیوونه ها نیست . سعی می کنم بدوم . ولی خیلی شلوغه .
می خوام از رویِ جوب بپّرم اونور تو خیابون ولی خیلی عریضه . دیوونه ها تنه می زنن .
یه زن با پیرهن سفید دکتری یه موش خیلی بزرگِ سفید از تو جوبه بر میداره و می یاد طرفم . صورتِ تمیز و براقش می خنده و موش رو بالا گرفته . سعی می کنم راهی رو که اومده م برگردم تا پیدامون کنم اما نمی شه .اما اینجا فقط دیوونه ها هستن . از من و اون هیچ خبری نیست .
خودمو دلداری می دم که حتماً تویِ یکی از کوچه هایِ همین دیوونه خونه داریم می خندیم و با هم راه می ریم .
به راهی که اومدم خیره می شم و فکر می کنم که کاش بدونِ من نمی رفتیم .
می ترسم .
دوباره بر می گردم .
نگاش که می کنم بازم می خنده دستمو تو دستش فشار می ده . همینطور که را می ریم کمرشو محکمتر بغل می کنم . ولی صدایِ جیغ از اون دورها قطع نمی شه .

azar  ||  19:23

This page is powered by Blogger. Isn't yours?