این جا یک راز هست .
گوشه ای از تقاطع چهار دیوار ، جعبه ای ست .
و بانویِ کاغذیِ قصّهه ها همان تو مچاله شده .
آنقدر مچاله که صدایش هم چروک خورده .
بانویِ قصّه ها ، جعبه ی مقوایی اش را چند سوراخ کرده .
درست در همان گوشه ی دیواره اش که چشمهایش خیره شده اند ، روزها و شب ها .
بانویِ چروکیده ی قلعه ی مقوایی آواز عجیبی دارد .
و شب ها فوت می کند آنرا از سوراخها ، تویِ این اتاق .
و خاکستری می شود همه جا .
این جا یک راز هست .
که دیوارهایش همیشه خاکستری ست .
امشب برایم گریه کن
که اشکهای گرمت
به سادگی غسل می دهند ،
گناهانِ رنگ پریده ی این سالهایِ سکوت را .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
امشب برایم گریه کن
که من تمامیِ اشکهایم را برایت گریسته ام .
در کوهپایه اِش راه که می رود ، علف ها سرک می کشند از لایِ انگشت هایِ لُختش .
آفتاب هِی زردتر می شود قدم به قدم . آنقدر که اِش کلّه اش یه وَری می افتد و مور مور می شود .
آن حوالی امّا خرده شیشه ها گاهی فرو می روند . گاهی خیلی عمیق .
آنقدر که صدا از رویِ علف ها بالا می آید تا پشتِ گردن .
اِش زخم هایِ کفِ پاهایش را نگاه نکرده است .
امّا خورده هایِ آفتاب را می بیند که لایِ علف ها قایم می شوند و چشمک می زنند .
هِ نگاه که می کند ، عاشق می شود .
اِش فقط یک دل دارد ، قدر یک مورچه .
آنِسا زمزمه می کند .
فنجانِ چای را در قابِ پنجره نگه دار .
آنِسا می رقصد ، آواز می خواند .
بخار فنجانت در قابِ پنجره تاب می خورد .
آنِسا آبی شده است ، نور می دهد .
لبانت ، گلهایِ کبودِ فنجان را بوسه می دهد .
آنِسا نعره می زند ، چرخ می خورد .
چایِ داغ از ترک های فنجان سرازیر می شود .
آنِسا را در آغوش می کشند .
فنجانِ خالی را در قابِ پنجره نگه دار .
دخترک زیاد راه نمی رود .
اگر هم برود اصلا راست نمی شود .
هِی پیراهنش به پایش گیر می کند .
هر چند قدم یک بار سکندری می خورد .
شاید یه خاطر این پیراهن لعنتی هم نباشد .
امّا دخترک رویِ تخت ، پهلویِ من ساعت ها می نشیند .
آی از دستِ این هیکل نحیف و ریزه که یک بند می خندد .
کتاب که بخوانم یا خوابیده باشم ، گِل بازی هم که می کنم ، همه ی هیکلش خم شده است رویم .
دخترک می خواهد موهایم را ببافد .
با انگشتهایِ یخ زده اش هِی این موهایِ کوتاهِ 4 سانتی را به هم می بافد .
از لایِ هم که در می روند ، دیگر از خنده ریسه می رود .
دخترک هیچ نمی فهمد کلّه ام کجاست . چشمهایم را نگاه نکرده حتّی .
فقط موها را می بافد .
آی از دستِ این هیکل نحیف و ریزه که یک بند می خندد .
همین جا به همه ی شما گفته باشم . من عاشق دستهایِ سبکِ این دیوانه ام که فقط می بافند .