Buddha Box |
|||
|
|
| |
20040415
ساعت 5 عصر بود که اومد تویِ خیابون و در کافه رو پشتِ سرش بست . هوا کم کم تاریک می شد .
تو دلش گفت : همه تون همونجا بمونین. من دارم ترکتون می کنم . و از پشتِ شیشه نگاهی به آدمایِ دور میز انداخت . یقه ی پالتو شو بالا داد که سوز هوا گردنشو اذیّت نکنه . دکّه ی روزنامه فروشی همون بغل بود . بسته ی سیگار رو که می گرفت ، به پیرمرد خندید . بعد پیرمرد هم لبخند زد . واسه ی همین ، همونجا قبل رفتن ، سیگارشو روشن کرد . دوباره که پیرمردو نگا کرد ، تو دلش گفت : تو همین جا بمون جونم ! من دارم می رم . و چند قدم اون طرف تر فکر کرد : ترکش کردم . سبک شد و پکی عمیق به سیگار زد . با ساعت مچی ش 20 دقه ای گذشته بود از 5 که ایسگاه رو پیدا کرد . نفس راحتی کشید که مرد روی صندلی خوابش برده بود . حالا کسی ورودشو نفهمیده بود . برایِ مرد ( بیدار که بشه ) انگار از آسمون افتاده . به هیجان اومد . و فکر کرد : عصر هایِ زمستونی چقده دنیا مهربونه . انگاری دلش نمی یاد اذیّت کنه . همه ی قدّ سیگار بعدی ، منتظر بیدار شدنِ مرد بود . فقط برایِ همون لحظه که یه دفعه ظاهر بشه براش . - اِ ، اومدی ؟ من زود رسیدم ، خوابم برد . راحت پیدا کردی اینجا رو ؟ فکر کرد : تموم شد . دیگه سؤالارو جواب داد و وسطاش همه ی سؤالای لازمو پرسید . حرفایِ لازم . یعنی کمی حرف زدن . از ایسگاه که اومدن بیرون ، طولِ پیاده رو رو به سیگارا تقسیم کردن و کمتر حرف زدن . ساعتِ میدون 6 عصر بود که هوا تاریک شده بود و چراغ نئونِ مغازه پیداش شد . پشتِ سر مرد ، آروم رفت تو . دیوارا تا سقف کتاب بود و پیرمرد اون پشتِ میز با دفتر عددا و نوشته هاش ور می رفت و سیگار می سوزوند . باز سبک شده بود کسی ورودشو جدی نگرفته بود . درست پشتِ سر مرد آمده بود و کسی سلام نداده بود . تویِ دلش گفت : برا همین دوست دارم با هم بیایم اینجا دیگه . و به مرد که داشت حرفایِ لازمو تحولِ پیرمرد می داد ، نگا کرد . پیرمرد هم لابه لاش هی می گفت . یعنی کمی احوالپرسی کردن . دیگه وسطِ قفسه ی سوّم بود که پیرمرد کتابا رو دستِ مرد داد و مرد برگشت نگاش کرد . انگار که بریم . مرد می گفت : ساعت 6:30 شد ؛ که هر دو اومدن تو خیابون و در مغازه رو پشتِ سرشون بستن . دست که می دادن ، فکر کرد : چقده تمامِ اسمِ کتابایِ قفسه ، منتظر همین حالا بودم . و باز تو دلش گفت : من مسیرم باهات فرق می کنه رفیق . باید ترکت کنم . خندید و از خیابون که رد می شد ، سیگاری روشن کرد . و پُک به پُکِ سیگار هِی باز خندید . چه سبُک ! ساعتِ میدون 7 نشده بود که از بغل یه دکّه ی روزنامه فروشی دیگه رد شد . اصلاً وای نایساده بود که لبخندِ پیرمرد افتاد دنبالش و یهو تو کلّه هه جا خوش کرد . زیر لب غر غر کرد : من دارم تنهایی قدم می زنم . به هر حال من ترکت کردم . گردنش به خارش افتاده بود . یقه ی پالتو رو تا زد ولی هنوز سرد بود . فکر کرد : به سرمایِ هوا فکر کنم . به اینکه الان گردنم سرما می خوره . ولی فایده ای نداشت . فقط پیرمرد همون طوری لبخند به لب سرما خورده بود انگار . چراغایِ پارک که از دور معلوم شد هم هنوز پیرمرد همون جا بود . اوّلِ سنگفرش پارک سیگار رو بیرون آورد . کف پاهاش رویِ سنگای پارک به خارش افتاد . با اوّلین پُکی که به سیگار زد ، دختر - پسرِ جوونِ تویِ کافه از رو نیمکتِ پارک زُل زدن بهش . زیر لب نالید : من که تازه وارد نشده م که . من از یه را دیگه دارم می رم . ترکتون می کنم . وسطِ درختا که پیچید دیگه زانوهاشم می خارید . سیگاره به زور دود می کرد . اون وسطِ را ه 5 تا دختر میز بغلیِ کافه وایساده بودن و نگاش می کردن . یکی که اومد جلو ، انگار بخواد خوشامد بگه بهش ، قفسه ی سینه شه م به خارش افتاد . پیرمرد در حالی که لبخند می زد ، سلام داد . دخترا حف می زدن . قدم سنگینی به عقب برداشت و به سختی نالید : من داشتم برمی گشتم . درست پشتِ سرش مرد با کتاباش وایساده بود . مرد که گفت : سلام ؛ دیگه همه ی تنش به خارش افتاد. همونجا وایساده بود که سیگار خاموشی گذاشت گوشه ی لبش . دیگه با خودشم چیزی نگفت . فقط همونجا رو سنگریزه ها نشست . درست وسطِ پیرمرد و مرد و دخترا و ... ته نشین بشه انگار . چه سنگین ! ساعتِ پارک 8 نشده بود که چشماشو به زور بست . قطره ی شور از همون جا بی هوا افتاد پایین .
20040412
می خوام بهت بگم :
" می دونی چرا اینقده دلم براش تنگ شده ؟ " می خوام برات بگم که وقتی با هم نقّاشی می کنیم ، همون یه صفحه ی گنده می شه همه ی دنیامون . اونوقت ما اون جا با هم زندگی می کنیم . با هم لخت می شیم . برای چند لحظه همه چیز و با هم لمس می کنیم . می خوام برات بگم که وقتی وسط اون حوض سفید اِرَم کنار هم دراز می کشیم و دستایِ همو می گیریم ، دیگه دنیاهامون اونقده مرزاشون پاک می شه که آسمون بالا سرمون همه ش یه دست می شه . دیگه تیکّه تیکّه نیست . دیگه نه به خودم دارم فکر می کنم نه به اون . دیگه نه من از خودم براش حرف می زنم نه اون چیزی می گه . آخه همون چند لحظه رو داریم با هم تجربه می کنیم . می خوام برات بگم که یه وقتایی شده که مثل بازی یای بچگیامون فقط بازی می کردیم و هر دومون توی همون دنیای کوچیک بودیم. یه وقتایی شده که دیگه دنبال مختصات هامون . دنبال دنیا های همدیگه نگشتیم . یه وقتایی که اون پوسته ی خفه کننده رو گم کردیم . می خوام بهت بگم : " می دونی چرا اینقده خسته می شم ؟ " می خوام برات بگم که اینجا ما با هم قدم می زنیم . با هم بحث می کنیم . با هم سینما می ریم . امّا بازم همه چی رو تنها و جدا جدا زندگی می کنیم و بعد برای همدیگه تعریف می کنیم . اینجا هِی همه مون از زندگی یایی که کردیم از لحظاتی که لمس کردیم برا همدیگه تعریف می کنیم . و هِی حرف می زنیم . اینجا فکر می کنیم داریم با هم قدم می زنیم امّا بازم .... و هِی تنهایی زندگی می کنیم تا بازم بتونی م با هم حرف بزنیم . بعد من لحظاتی رو که واقعاً با آدمای دیگه زندگی کرده م به سختی به یاد می یارم . و دلم برایِ همون آدمایی که دارم باهاشون راه می رم تنگ می شه . برای همونایی که با هم دور میز رستوران نشستیم . می خوام بهت بگم : " می فهمی وسطِ همه ی اینا چرا دلم براش تنگ می شه ؟ " می خوام بهت بگم : " می فهمی چرا حتّی وقتی با همیم دلم براتون تنگ می شه ؟ "
20040408
آره خوب دیگه ! فقط یادمه یه باری اونقدر از ترس مچاله شدم که دیگه هیچوقت وا نشدم .
حالا دیگه خیلی وقته که همه چی تو هم تو همه . تصویرای مبهمی که از این حجم تو در تو می بینم نشون می ده که یه جفت چشم بدبخت اون وسط مسطا هنوز جون می کنن . امّا تصویر همیشه ثابته . و اونقدر درهم که نمی دونم کجامو و از چه جهتی دارم اینهمه نگا می کنم . از اونجایی که گاهی خاطره ی تصاویر اون بیرون ، چشمای آدما و خنده ها بی هوا سرک می کشن ، فکر کنم یه کلّه یی هم با مخ توش همین لا ما ها هنوز کار می کنه . خوب منم اوّلا خیلی زور زدم که از این وضع در بیام . ولی هر چی بیشتر گذشت ، کم کم دیگه از وا شدن ترسیدم . دیگه کمترم زور زدم . تو که اومدی امّا ، صدای پاتم که می شنیدم ، همه چی خیلی فرق داشت دیگه . همه ی زوری رو که داشتم زدم که دستامو حداقل بکشم بیرون از اون تو و بغلت کنم . امّا اون تو دیگه بدجوری همه چی به هم گیر کرده بود . همه ی تنم درد می گیره امّا دستام هنوز تکون نمی خورن . بی فایده تر از اونم تلاشی بود که برایِ بالا کشیدنِ چشام از اون وسط کردم . باور کن من می خواستم که ببینمت . امّا دیگه حتّی گیج می شم که تصاویر کوتاهی که ازت می بینم کار کلّه هه و اون مخ لامسّب توشه یا اینکه یه جایی وا شده و واقعاً دارم خودتو می بینم . خوب ! با همه ی این جون کندنا فقط همه چی هی بیشتر اینجا قاطی شد . فقط دردم اومد . اونقده که ... و دلم خیلی که تنگ شد ، این تو هِی شبا خیس خیس شد و بالشتا بازم خشک موندن . همین ! توام حق داری که صدایی ازت در نمی یاد دیگه . خوب اون بیرون که هیچ خبری نیست که تو چیزی بفهمی . کی می تونه با یه حجم مچاله که گاهی تکونی هم می خوره ، ارتباط برقرار کنه ؟ نمی دونم چی بود ! امّا تهِ تهش وقتی توام ساکت شدی ، برایِ اوّلین بار بعد سالها ، مثل همون اوّلا دیگه واقعاً از وا شدن نترسیدم . امّا می دونی دیگه همه چی اونقدر قاطی شده که جهت هم گم شده . حالا هر چی بیشتر زور می زنم بیشتر مچاله می شم . می بینی ؟! همه چیز همین قدر ساده ست .
به هر حال تو باید اینو بفهمی که بازیِ ما هیچ هم بازیِ بچّه گانه ای نبود .
بچّه ها همیشه با همه ی وجودشون بازی می کنن . بازی ما فقط احمقانه بود . فقط احمق ها اینقدر نصفه نیمه بازی می کنن .
|
|||