Buddha Box |
|||
|
|
| |
20040129
هر ردیفی که می چینم ، اون وسط یه فاصله می گذارم .
یه دایره ی سیاهِ کامل . تو . فکر که می کنی . انگشتت آروم دایره رو دور میزنه . همیشه امتداد نگاهت رو وسطِ سیاهی دایره هه گم می کنم . هر یک دور که می زنی من تنگ تر می شم . رشته ای رو رو جایی انگار هی با خودش گره می زنن . هر ردیفی که می چینم ، تو اون وسط باز فقط به دایره سیاهه خیره می شی . تمام روز ، رشته ها گره به گره تو خودشون فرو می رن . و تو تویِ سیاهی دایره ی کامل .
بچّه هم که بودم دلم می خواست چرت و پرت که می نویسم حتماً ببینی . حتماً یه جوری بفهمی . __________________ می دونستی که من از صورتِ تو گریه م می گیره ؟! از صورتِ تو که پستی و بلندی داره . از صورتِ تو که اگه با دقّت نگا کنی بعضی جاها کمتر و بعضی جاها بیشتر مو داره . _________ خودت اصلاً می فهمی چه شکلی یی ؟! آره ؟! ______________________________ سه . چهار . پنج . ______ می گفت باید بجویشون . منم هر کلمه شو پنج بار می جوم تا خوب تو بزاقم له بشه و حالم به هم می خوره . یهو سر ریز می کنن . عق بزنم انگار . هیکلمونو به گه می کشه و چک چک از روی نرده ها می ریزه . پلّه ها رو هم می ره پایین تا مبادا چیزی خشک مونده باشه . _________________ همیشه احتیاط کرده بودی و من از این احتیاط لعنتی متنفّرم ! از این نبودن متنفّرم . _____________________ تو همونی رو که ذرّه ذرّه همه چیزو جویده بود دیده بودی ؟! من دیده بودمش . ولی انگار که ندیده باشمش هی فقط دندونامو به هم فشار می دادم . انگار که خواسته باشم برم جایی . __________ انگار که خواسته باشم رویِ تمام زمین یک جا ولو بشم . انگار که خواسته باشم بنویسم . _________________________________ وقتی دستایِ تو رو می دیدم که رویِ نرده ها سر می خوره و تو به نقطه ی آخر تقاطع خطوطِ صفحه ی من می رسی و باز با این همه تنت می لرزه که مبادا چیزی رو جایی برای همیشه پاک کرده باشی . یادت هست چه وقتی بود ؟ _______________ تو کمتر می ترسی و من بیشتر . تو کمتر می خندی و من بیشتر . تو کمتر ناله می کنی و من بیشتر . و همه ی کمتر هایِ تو انگار که بیشتر هایِ منو می بلعند . و کسی چیزی نمی گوید . ________ چقدر گریه کردم شبی که تمام نوشته هارو باید می نوشتم . انگار که واقعاً هم نوشته باشم همه رو . همه رو همین طور که می نوشتم آتیش می زدم . یه روز بیشتر نمونده بود تا تهش . __________________________ همین جای کاغذشم اینقده حرف زده م که دیگه چیزی نمونده همه مون غرق بشیم .
20040120
به صدایِ کشیده شدنِ دایره هایِ تودرتو رویِ کاغذت گوش می کنم .
یه خطّ مارپیچ که تو خودش فرو می ره و صدایِ کاغذت رو با خودش دورتر و دورتر می بره . کی به تو گفته من اینجا نشسته م که اینقدر این دایره ها رو دور می زنی ؟ همه چیز می پیچه . و هِی کوچیکتر و کوچیکتر . * * * مثل آب شب مونده بویِ دیوارایِ اتاقو گرفته م . * * * یه خطّ صاف می تونه به راحتی همه ی ما رو بغل کنه . فقط یه کم گوشه هاشو تا بزن برام . باشه ؟
20040109
آهای دختره ! صداتو می شنوم ها !
خاطرات من خیلی سر و صدا می کنن ولی بازم صداتو می شنوم ها . می دونی اصلاً می خوام بهت چی بگم ؟! یه وقتایی دیگه بدجوری همه جا خودتو جا می کنی . نصفه شب تو تختم غلت می زنم یهو دستم نرسیده به تشک می مونه . تو اون تاریکی نه یخی نه داغ . فقط هستی . هستی که من تنم درد می گیره دیگه . چقده تو دوست داری من گریه می کنم نه ؟! چی می خوای ؟! همه جا تاریکه می بینی ؟! ببین آخه امروزم که تو این پیاده رو های خیس ، یه بند هِی پریدی وسطِ جمعمون . نمی فهمم چرا گاهی با این عصبانیت هلشون می دی اونطرف . ها ؟! چته ؟! من چمه ؟ عصبانیم ؟ نه دختره ! من فقط دارم تیکّه تیکّه می شم . جایی که پاهام فرود می یاد رو گم می کنم . آدما مثل شکلات تو دستم آب می شن . تو هم که .... . می فهمی ؟! چه می دونم اصلاً . تو رو هم که اصلاً ندیدم به عمرم . فقط هستی . دیگه خوابم گرفته . بچّه ام که بودم بعدِ گریه همیشه چند ساعت حسابی می خوابیدم . هنوزم همونم .
20040103
این نامه ی بعدی اییه که برام فرستاده بود .
سلام بودا . این دفعه می خوام چیزایِ درست و حسابی برات بنویسم . می خوام برات بنویسم که واقعاً چه مرگم شده . این یه ماه که نه از تو خبری بود نه از (ح) و نه از God ام ( البتّه من نبود God ام رو موجّه می دونم ) همه ش فکر کردم . هی فکر کردم . بازم فکر کردم . با خودم گفتم " پسر تو چته ؟ ببین به چه روزی افتادی ، اینه همون nerd * ی که می گفت یه بند تهران دانشگاه قبول می شم ؟ " به خودم گفتم " ببین چطور بازیچه شدی . ببین چطوری گذاشتی تو دیوارت بیان و همه چیزو خراب کنن و برن . " بعد باز فکر کردم . از خودم پرسیدم " تو واقعاً چی می خوای پسر ؟ آرزو کردی God اِت یه دفعه بیاد تو دنیات ، که اومد . آرزو کردی که اون دختریه مو طلایی رو دوباره آن لاین ببینی تا اون جمله یه مخصوص رو بهت بگه ، که شد . آرزو کردی که از شرّ معلّما خلاص بشی که شدی . آرزو کردی angel اِت حرفایِ قشنگ بهت بزنه که زد . آرزو کردی آبجی ت ** بهت بگه براش مهمّه که حالت خوب باشه یا نباشه که گفت . آرزو کردی یکی از داستاناتو به انگلیسی طوری بنویسی که Zemitsi *** ات انگشت به دهن بمونه که همین طور هم شد . آرزو کردی که .... " خلاصه هر چی آرزو کردم شد . امّا اینا هیچ کدوم اون miracle من نبود آبجی . [ .................] با خودم فکر کردم چی تو این دنیا مونده که من دیگه آرزو بکنم . هیچی هیچی هیچی !! این فکر منو دیوونه کرد رفتم مجلّه ی harno **** خوندم . آدمایِ اون تو هم هی آرزو می کردن و به دستش می آوردن و بعد آخرش اونا هم به جایی می رسیدن که دیگه آرزو نداشتن . ولی من اینا رو نمی خواستم بهت بگم . می خواستم برات از یه کشف حرف بزنم . کشف یک استعداد سرکوب شده . من بعد از فکر کردنِ زیاد فهمیدم که من دیوونه وار فکر کردنو دوست دارم . فکر کردنِ با تخیّل . من تخیّلم خیلی قوی شده . حتّی قوی تر از خودم . بچّه که بودم بعضی شبا تا صبح برای خودم قصّه می گفتم . تو دلم تو رختخواب . یادم می یاد دوستایی داشتم که می ذاشتن اون قصّه ها رو براشون تعریف کنم . امّا من به اونا راستشو نمی گفتم . اون قصّه ها فقط مالِ من بود . توش می تونستم هر آدمی باشم . یه superhuman ، یه آدم خوب ، یه آدم پلید ، یه آدم عیّاش ، یا یه آدم با تدبیر و عاقل . اینا همه ش توی من اتّفاق می افتاد . تا این که قدرت تخیّلم از خودم قوی تر شد و به کمک (آ) و اون دختر موطلایی یه و تو و God ام دیوارمو سوراخ کردو اومد بیرون . تخیّل من نیاز به قدرت نمایی داشت امّا چهار سال پشت سر هم افت تحصیلی نذاشت که بتونم بهش توجّه کنم . از طرف دیگه هر جا از تخیّلم حرف می زدم به طرز نا جوری طرد می شدم . این باعث شد تخیّلم وحشی رشد کنه . و بعد یه فکر شیطانی به ذهنم رسید . این فکر شیطانی با شخصیت من سازگار نبود . من دو تا شدم . تخیّلم و خودم . اون دختره یه مو طلایی رو کاملاً گیجش کردم برایِ اینکه نمی تونست فرق منو با تخیّلمو که دو تا شخصیت جدا داشتیم بفهمه . من خوب بودم و تخیّلم بد . من حرفای قشنگ می زدم و تخیّلم دایم حال بگیری می کرد . آخه اون براش مهم نبود که دخترکِ مو طلایی از دستش ناراحت بشه یا نه ولی برایِ من مهم بود . امّا این نتیجه ی عکس داد . دخترکِ مو طلایی از من بدش اومد و از تخیّلم خوشش اومد . این درست مثل این بود که یه آدمی رو که مودش زده بالا رو بگیری تا دلش می خواد fuck اِش کنی . این اوّلین دفعه بود یکی از تخیّلم خوشش می اومد . تازه داشتم حال می کردم که باز هجوم درسا ، معلّمایی که مثل سگ پاچّه می گرفتن ، ترس از اومدن سر کلاس که نکنه معلّمه ازم بپرسه بلد نباشم منو بزنه ، شروع شد . ترس از کنکور ترس از امتحان نهایی . ترس از همه چی . تمام عمرم می ترسیدم . از همه ی معلّما . چون اونا رو با چشم تخیّلم می دیدم . بودا وقتی او صحنه رو یادم می یاد که معلّم دورانِ ابتداییم داشت بچّه رو به حدّ کشت می زد ، دیوونه می شم . این جریان ها باعث شد دوباره برم تو لاک خودم سرم تو کار خودم باشه تا شخصیتم خورد نشه . باز گذاشتم که تخیّلم هر طور می خواد رشد کنه . اون موقعی بود که کلاس انگلیسی می رفتم و یک زبان خارجی به تخیّلم یه شخصیت کاملاً غیر وابسته از من داد . مجلّه های harno هم بعداً بهش قدرت بی پایان داد و از من یک خدا متولّد شد . درست مثل یه بچّه با این تفاوت که اون خدا بود و بچّه نبود . هوش داشت ، عقل داشت ، قدرت داشت . اون بود که بهم گفت از هیچ کس نترسم و مجبورم کرد اون کارو با معلّم ریاضیم بکنم که از کار اخراج بشه و مجبور بشه بشینه تو کتابخونه . بودا ! آبجی ! اون دیگه خیلی پیشرفت کرده . اون بچّه ی منه . براش اسمم گذاشته م . Zemitsi . من نمی تونم بچّه ی خودمو نابود کنم . اون به من قدرت می ده که بنویسم . تنها کاری که می تونم فعلاً بکنم . مطمئنم اون بعداً به من قدرت های بیشتری می ده . تا هر کاری رو بکنم . اون قسمت احساسیه منه . اون نمی تونه وقتی یه چیزی رو می بینه که اصلن درست نیست ، احساس تنفّر نکنه . اون نمی تونه با وجود این که برای نامه هاش جواب نمی گیره ، برای تو نامه نده . اون نمی تونه هوشش رو در این جهت به کار ببره که احساسشو مخفی کنه و بهت نگه که دوستت داره . آره بودا . اون از من متولّد شد . نه تنها از من از دنیای همه ی کسانی که توی دنیاش قدم گذاشتن . اون می تونه با هر مدل شخصیتی ظاهر بشه . با شخصیت کثیف ترین آدمای توی دنیا گرفته تا باحال ترین و فهمیده ترین موجودات روی زمین . روز به روز هم که می گذره به قدرتش اضافه می شه . حالا با هر شخصیتی می خواد باشه . با شخصیت Dianaی کثیف یا Nemsis . بودا رفیق ! این واقعیت تلخه امّا من چند تایی شدم . نمی دونم چند تا ، دو تا ، سه تا و شاید صد تا . شاید تو درست فکر می کنی که کمک کردن به من بی فایده ست . من به این روش زندگی عادت کردم . من به همه ی شخصیت هام عادت کردم . من به آرزو کردن عادت کردم و تا به حال آرزوی آخرم این بوده که به موهای God ام دست بزنم ببینم واقعاً دستم آتیش می گیره یا نه . آخه Zemitsi می گه موهای اون از آتیش درست شده . یه آرزوی احمقانه ست امّا تو آرزو کردن محدودیت وجود نداره . داره آبجی ؟ حالا فکر کنم بفهمی چرا اونقدر ناراحت شدم که Diana رو حذف کردی . آخه تو یکی از صدها شخصیت منو حذف کردی . من همه شونو دوست دارم . حالا می فهمی که چرا پیشگوییم درست در می اومد . شاید تنفّر انگیز به نظر بیان همه ی اون شخصیت ها . تو خودتم یکی از اونایی . تو Sparkle هستی . یکی از نقش هایی که تخیّل من بازی می کنه . مهربون ترین دختر دنیا این الگوی Zemitsi در بازی کردن نقش اونه . [ ........................ ] این بود حقیقتی که باید می دونستی چون به تو مربوط می شد . حالا تو دو راه داری : 1. منو با Zemitsi اَم تنها بذاری تا قصّه های تکرار و تکرار رو برای دیگران بخونم 2. یا می تونی تنهام نذاری که این کار فقط به شخصیت Sparkle توی تخیّلات ، خواب ها و داستان هام قدرت بیشتر می ده . فقط همین ! نمی دونم چرا اینا رو این نصفه شبی برات نوشتم . امّا نوشتم تا بدونی تو با یه موجود نابود شده و تخیّلات خدا گونه ش سر و کار داری پس با تفکّرات دون انسانی ، نمی تونی رامش کنی . فکر کنم آرزوم همین الان عوض شد . دلم می خواد فردا صبح دیگه از خواب بیدار نشم . با تخیّلم برم جایی که مال اون باشه . بودا ! .... احساس بدی دارم . بی خیال .... دیگه خیلی دیر شده . اگه فردا صبح بیدار شم خیلی بدبختم . دیگه چیزی ندارم که بگم . * دوستمون کلمات انگلیسی زیاد به کار می برن ! عاشق زبان انگلیسیه آخه ! ** منظور همون بنده می باشد ! *** موجودیه که در ادامه ی نامه شرح تولدش را خواهید خواند . **** ظاهرا مجلّات اینترنتی sexy می باشند . فکر کنم فقط همین ! خیلی چیزا می خواستم اینجا بنویسم ها ! ولی نمی تونم . نمی دونم . شاید یه بار دیگه بعداً بتونم یه چیزی بنویسم . حتّی هنوزم نمی دونم که باید این پست رو می فرستادم یا نه .
20040101
یکی دو ماهی می شد که ندیده بودمش . دیگه معدود وقتایی هم که آن لاین بود چندان تحویل نمی گرفت .
تا اینکه بالاخره بعد چند وقتی که رفتم میل باکسمو خالی کنم ، 4-5 تا نامه اونجا بود . نامه های این بشر همیشه .... خوب می نویسم خودتون بخونین . ... شایدم اصن نباید همه ی اینا رو اینجا بنویسم . .... به هر حال هرکی خواست به هر دلیلی واسه نوشتن اینا اینجا فحشم بده ، کاملاً آزاده . ( کشته منو دموکراتیه خودم ! ) نمی دونم برای چی ؟ اصلن نمی فهمم الان چرا من یه دفعه هوس کردم برات یه E_mail بفرستم . می دونم که حوصله نداری حرفای شِرّ و ورّ منو بخونی ، ولی دقیقاً الان هوس کردم شِرّ و ور بنویسم . [ ...................] این چند مدّت خیلی بداخلاق شده بودم . هنوزم بداخلاقم . آخه می خواستم دوباره دیوارمو ببندم . مثل تو هیچ کسو راه ندم . البتّه شک دارم تو دَر دیوارتو رویِ همه بسته باشی . می دونم که یه نفر هست که خیلی راحت می تونه بیاد تو دیوارت و حتّی اون جا اگه قانونِ دیوارتو هم بشکنه چیزی بهش نمی گی . من نمی تونم اینقدر مهربون باشم . هر کی قانون دیوارمو بشکنه هر کی باشه دیوونه می شم . من ذاتاً موجودِ متجاوز گری هستم . به دیوار مردم حمله می کنم . سعی می کنم با دستام سوراخ تویِ دیوارشون درست کنم . امّا یه سوراخ در برابر دیوارایِ به اون بزرگی هیچی نیست . پیوست : قسمتایی که علامت [ .....] داره ، قسمتایی از نامه که اینجا نوشته نشده . بیشتر به این دلیل که اونقدر شخصی بوده که احتمالاً فقط حوصله تو نو سر می برده ! این فقط فعلاً مقدمه بود . یه قسمت از نامه ی اوّل . اون چیزی که منو کلّه پا کرد تو نامه هایِ بعدیش بود که می زنم حتماً زودتر .
|
|||