Buddha Box |
|||
|
|
| |
20040331
ببین اینجا از سر شب بدجوری باد لایِ درختا می پیچه . ولی هیچ بویِ بارونی با خودش نداره . اینجا هنوز بهار نشده به گمونم .
امشب هم ساعتِ 9 تمرین رو شروع کردیم . همیشه تا به کارایِ خرده ریز برسم و جامونو بندازم همون 9 شب می شه . ولی ساعتِ 9 دیگه حتماً شروع می کنیم . من و فرنگیس از اوّلِ هفته تمریناتِ سخت تری رو شروع کردیم . رو به آسمون دراز که می کشیم ، اوّل دستایِ همو محکم می گیریم . بعدش سعی می کنیم به چیزایِ دیگه فکر کنیم . روز اوّلِ این تمرین خیلی وحشتناک بود . رویِ هم فقط چند ثانیه تونستیم از هم فاصله بگیریم ولی امشب خیلی بهتر شده بود . البتّه انصافاً بادِ هم کمک کرد . چون هِی خودشو فرو می کرد بغلمون و هر کدوممونو یه طرف می کشید . خوب ! ولی کم کم درست می شه . حتّی آقایی که بعضی شبا رؤیاشو می بافیم دیشب بهمون تبریک گفت . به نظر اون جدّیتِ ما تویِ تمرینا نکته ی مثبتیه که ما رو به موفقیّت می رسونه . بودا و فرنگیس این هفته اوضاع به نظر خیلی امیدوار کننده می اومد . من و فرنگیس نمی دونیم ، پاکت نامه هایِ خالی که تو می فرستی دلیلشه یا حرفایِ امیدوار آقایی که رؤیاشو می بافیم . ولی تمریناتِ هفته ی گذشته نتایج عجیبی داشت . دیروز وقتی که با پسرکِ 16 ساله خدافظی کردیم ، فرنگیس بغلش که کرد ، دست تکون دادیم و اومدیم بیرون . چند تا خیابون مونده بود که هنوز باید می رفتیم اون روز . تمام راه پسرک اونطرف تر از ما وایساده بود و انگار زل زده بود بهمون . بالاخره یه جایی وسطِ آسفالتا بودیم که از فرنگیس پرسیدم : " بغلش که کردی بازم داغ بود ؟ " می دونی چی گفت ؟ برگشت چند دقیقه ای نگام کرد و بعد گفت : " تو بغلش کردی . من باید از تو بپرسم . " یهو هر دو اونقدر خندیدیم که از دل دردِ ولو شدیم گوشه ی دیوار . این اواخر دیگه حتّی آخر تمرین شک می کردیم که همدیگه رو بغل کردیم یا نه ؟ برا همین چراغ رو روشن می ذارم دیگه که همدیگه رو ببینیم . حالا دیگه فکر هایِ بیشتری می کنیم . داغی و یخی کسی رو هم نمی فهمیم . راستی ! از اواخر هفته ی پیش هِی گرمتر هم شده این بادِ لعنتی . اینجا به گمونم بهار جا افتاده باشه . داره تابستون می شه . بودا و فرنگیس این بار باید اعتراف کنم که هردومون بدجوری کم آوردیم . این هفته پاکتایِ تو ام که دیگه دیر به دیر می رسن . من و فرنگیس شبا می ترسیم ساعت 9 بشه . ولی من هر چی هم که طول می دم کارا رو ، بازم ساعت 9 نشده جامونم انداخته شده و دیگه ما تمرینات رو شروع می کنیم . اواخر هفته ی پیش یکی از اون روزایی بود که من و فرنگیس هِی الکی قهقهه می زدیم و خودمونو که ول می کردیم مثل حباب زودی می اومدیم رو سطح آب . دم عصر خسته که شده بودیم زیر پلّه ی شیرنی فروشیه نشسته بودیم و با نیش باز از اون پایین آدما رو نگا می کردیم . اونایی که دور بودن ، کامل بودن . نزدیک تر که می شدن دیگه بعضیا رو فقط کفشاشونو می دیدیم . اون موقع رو یادم نیست که دستِ همدیگه رم گرفته بودیم یا نه . ولی وقتی یهو وسطِ آدمایِ اون دور آقایی که رؤیاشو می بافتیم رَد شد ، یادمه که دستایِ فرنگیس یخ بود . مال منم همین طور . نمی دونم آقایی که هیچ وقت وسطِ آدمایِ اینجا نبود یا یخی دستِ فرنگیس که بعدِ اون تمرینات دیگه نمی فهمیدم ، نمی دونم کدومش . ولی یکیشون یه چیزی رو یه جایی انگولک کرد . وقتِ برگشتن دیگه من و فرنگیس هر دومون می دونستیم که تمرین بعدی راجع به رؤیایِ آقاهه ست . حالا هر شب ساعت 9 اوّل رؤیایِ آقاهه رو می بافیم بعد یه چیزایی رو که با خودمون برداشتیم می بریم وسطِ رؤیاهه . اونجا رو اونقدر شلوغ پلوغ کردیم که آقاهه داره گم می شه . کم کم دیگه اصلاً رؤیایِ آقاهه نیست . رؤیایِ همه چی و هیچی . شاید برایِ همین موفّقیتامونه که از همون اوّلِ هفته دیگه حرفی نزده با ما . فقط گاهی یه لبخند تأیید آمیز می زنه که من و فرنگیس نمی فهمیمش . فقط بعد از تمرین همه ی اشکامونو را میندازه . ببین ! این تمرینایِ آخری دیگه اونقدر طاقت فرساست که نتایج اوّلیه مون رو هم به باد می ده . دیگه دوباره اشکامونم را می افته . بودا و فرنگیس نمی دونم اینکه این یکی رو بر خلافِ معمولِ هفته به هفته ، بعدِ یه ماه مینویسم ، برات مهمّه یا نه . به هر حال آخرین پاکتِ خودت هم 2 هفته پیش رسید . اینجا دیگه آفتاب اونقدر داغه که شبا هم کابوسشو می بینیمو حسابی عرق می ریزم . تابستونش ترسناک تر از همیشه ست . حالا یک هفته ای هم می شه که دور و بر ساعتِ 9 اصلاً نمی دونم کجا هستم . فرنگیس رو هم که پیدا نمی کنم ، بی خیالِ رختخواب انداختن می شم و باز سعی می کنم سقف و دیوارایِ اتاقو دوباره به یاد بیارم و هِی قدم می زنم . یه جایی وسطِ همون راهه هم هستم که کابوسا می یان . صبحا که دیگه تقریباً رمقی برام نمونده ، گاهی چند ثانیه ای فرنگیسو می بینم که گوشه ی اتاق نشسته . دیگه ازش نمی پرسم یهو کجا غیبش می زنه چون اونم همینو می پرسه . فکر کنم تازگیا هم سیگار از دستش نمی اُفته . من که هر وقت می بینمش داره می کشه . راستی ! خیابونایی هم که باید می رفتیم ، این یه هفته همه ش رو هم تلنبار شده . از فکرش ، گاهی انگار یهو وسطِ اتاق آسفالت می شه همینطور که را می رم . دیروزم انگار چند لحظه پسرکِ 16 ساله تویِ بغلم یخ کرده بود و بعدش ما دست تکون دادیم و اومدیم بیرون . ولی آسفالتی نبود . راستی ! ایندفعه پاکت که فرستادی ، یکی ام برا فرنگیس بفرست . بودا
20040327
این روزا دیگه تنم بویِ دریا نمی ده .
روزا رو کنار ساحل می شینم . گاهی هم راه می رم . رویِ ماسه های نرم و داغ . حالا دیگه کاملا تنم خشک شده . هیچ بویِ آب هم نمی ده دیگه . چند روز پیش دریا خیلی گرفته بود . موج می زد امّا خسته بود . و یه وقتی دیدم داره تنم رو آروم می ذاره رویِ ساحل . بعدشم خودش برگشت رفت . حالا دیگه تنم خشک شده . دریا آرومه و فقط گاهی موج می زنه . این ماسه ها فقط بدجوری داغن .
آدمهایِ این حواشی .
هر کس کلماتی ساخت و کلمات پاره پاره شدن دیگه . و کسی کلمه ی کسی رو پیدا نمی کرد و آدما پاره پاره شدن دیگه . آدمهایِ این حواشی . بویِ سیگار می داد و دستهاش اونقدر کوتاه شده بود که به جیب هایِ شلوارش هم نمی رسید دیگه . ولی قدّ و قواره ش دراز بود . هِی ام بیشتر کش می اومد . اونقدر که وقتِ خواب چند لا تا می شد و بازم از تختش اضافه می اومد . شبهایی هم که خوابش نمی برد ، مثل گولّه ی کاموا ، گوشه ی تختش خودشو می پیچید کنار زیر سیگاری . و باز هِی بویِ سیگار می گرفت . و زل می زد به دستاش که هر روز کوتاهتر می شدن . اونقدر که خودش رو هم دیگه نمی تونست بغل کنه . و هیکلش بازم شب به شب کش می اومدو دراز تر می شد . و باز هِی بویِ سیگار می داد . آدمهایِ این حواشی . یکی شونه فرار کرده بود به جزیره . و هِی زمینو می کند و هِی می رفت پایین تر و پایین تر . یکی شون ترسیده بود و هِی می رفت تو دلِ زمین و هِی می کند . یکی شون از بس فرار نمی کرد ، فرار کرده بود به جزیره و هذیون می گفت . برایِ زمین انگار داستان می گفت از خودش و از همه ی پاره هایِ قبل از جزیره . و هِی می رفت پایین تر و پایین تر . آدمهایِ این حواشی . یه روز یه ساعتِ تمام زیر میز دایره ایِ مرمر دراز کشیده بود و خیره شده بود به بالا . خیلی انرژی صرف کرده بود و می خواست خاطره بسازه . چقدم حالا همین یکی که ساخته بود درد می کرد همه ش . اونقدر که گاهی بی هوا می نوشت : کاش همین یکی رو فقط نساخته بودم حداقل . آدمهایِ این حواشی . می گه : این کتابه بویِ اونو می ده و می گذارتش تویِ پاکت . می پرسه : فکر می کنی بو هه رو چقدر می شه نگه داشت ؟ من سکوت کرده م . می دونی ؟! آخه حالا من هم تمام روزایِ بهار رو گذاشته م تویِ پاکت . گاهی ولی فکر می کنم . ما آدمایی که رو این خطّه قدم می زنیم چه انتظاراتی از پاکت هامون داریم ها ؟!
آدمهایِ این حواشی .
از همین جا شروع شد . نوشته ها و کاغذها . پرده ی اتوبوس رو کنار می زنه . عکسش تو شیشه ست . هنوز همون قدر کوتاهن . موهاش رو می گم . تصویر مدّتهاست شکل گرفته . در امتدادِ خط بتونی . رویِ آبهایِ دنیا جابجا می شیم . بی هیچ احساسی . آروم . اتوبوس تکونی نمی خوره . ادامه ش رو می بینی ؟ تویِ خشکی ها فرو می ره . و ادامه داره و ادامه داره و .... آدمهایِ این حواشی . تمام وسایل اون تویِ یک چمدون بود و همه چیز در حرکتی دوّار . آدمهایِ این حواشی . من هیچ قانونی برایِ این آدمها ننوشته بودم . فقط همین که رویِ کاغذ از خطّ سوّمِ پایین شروع کنم . هیچ قانونی نیست . فقط همین که تیکّه هایِ خودم رو اینجا جمع می کنم ... و تیکّه هایِ حاشیه ها رو . آدمهایِ این حواشی . انگشتش رو تویِ رنگِ قرمز فرو می کنه و به کاغذِ سفید نگاه می کنه . یه دایره ی قرمز اون رو . شکل انگشتش . .... ر . ر . سل و سکوت . و لبهاش رویِ سازدهنی حرکت می کنه . .... من فقط همین ها رو اَزَش قاب گرفته بودم . اینجا تصاویر قاب گرفته رو رویِ هم چیده م . این یکی رو به دیوار روبرو میخ می کنم . دوست دارم ببینمش . یه آدمه که یه اسم داره . اسمش رو ولی اینجا نمی نویسم . آدمهایِ این حواشی . دخترک پاهاشو رویِ نرده گذاشته و از کمر دولّا شده رویِ میله ی نرده . صدا در می یاره . اگه خوب گوش کنی داره آواز می خونه . برات عجیب غریب باشه یا نه به هر حال اصلا احساس تنهایی نمی کنه . می فهمی چه آوازی می خونه ؟ آدمهایِ این حواشی . یهو وسطِ همه چیز یادِ دختری افتاده م که تو 18 سالگی من دائما کتاب می خوند . همه چیز رو برنامه ریزی می کنه و به جایی تعلّق داره که ازش حرف می زنه . با هم زیر بارون راه می ریم و از فمینیسم و سیاست حرف می زنیم . وسطِ همه چیز یهو پرت شده م به 18سالگی ! دخترکِ مطمئن که قدم بر می داره . رویِ پل عابر زیر بارون . یه نقطه ای بود که می خواست به همون برسه و داشت می رفت . به همین سادگی . چرا آدما رو گم می کنم ؟ دخترک رو هم گم کرده م انگار . آدمهایِ این حواشی . چطوری زمان رو از این کاغذه بندازم بیرون ؟ باید همونطوری که اون منو انداخت بیرون ، از اینجا بیرونش کنم . آدمهایِ این حواشی . لباساشون بویِ ماشین گرفته بود . بویِ صندلی هایِ تاکسی می دادن وقتی از در وارد شدن . انگار که همه ی عمر ، قبل این ، تاکسی نشسته باشن . انگار که همه ی عمر ، قبل اینجا ، از پیاده شدن ترسیده باشن .
20040325
آفتابِ بی شرف هر چند بار که می خواد طلوع کُنه و
باز هِی بره پایین . دیگه تصاویر من هیچ فیلمی رو نمی سازن . این نخ لعنتی پاره شده داداش . برگایِ تقویم بی پدر تو هر چقدم که پشتِ هم ردیف باشن و باز هِی ورق بخورن . بازم تصاویر من هیچ فیلمی رو نمی سازن . این نخ لعنتی پاره شده داداش . آره داداش . حالا دیگه همه ی دونه هایِ من پخش شده این وسط .
و روز سوّم ... و روز سوّم . من به غارت رفته باشم انگار لختِ لخت ، در نقطه ای از عبور خطّ زمان مات و مبهوت نگاه می کنم . به گردابی که همه چیز را می چرخاند .
آره ! شاید بازم زودتر از اون که باید برگشتم . شاید باید خیلی دورتر از اینها می رفتم . شایدم اصلا دیگه نیستی . ها ؟
20040308
من در این سرزمین راه رفته ام
در برهوتی که مادرم زمین رد پاهایم را به باد می سپارد و افق هایش را از چشمان از هم دریده ام می دزدد.
وقتی خودکشی دیگه یه جنون لحظه ای نیست . وقتی تبدیل به مفهومی می شه که توی همه ی سوراخ سمبه های زنگی ت جا خوش کرده . وقتی همه ی فردا ها خود کشی می کنی . و همه ی لحظات بعد . .... اونوقته که انگار همه چیزت رو باید همین الان بگذاری وسط . فقط همین الان . چون فردا دیگه قراره خودکشی کنی . چون بعدش دیگه هیچی نیست . درست همین الان باید فقط همه ی اونچیزی رو که می تونی به دنیای اطرافت بدی و همه ی اونچیزی رو که هست با همه ی وجودت حس کنی . و تمام لحظات همون لحظه می شن .و تو انگار روزی هزار بار داری از اون نامه ها می نویسی که : " زندگی و آدمها رو دوست داشتم ولی دیگر نمی توانم .... " و بعد آواره ای چون هرگز به این فکر نکرده ای که باید خونه بسازی چون وقتی می رفتی هرگز به این فکر نمی کردی که برخواهی گشت و به کجا باید برگردی . همیشه اونقدر در رفتنت غرق بوده ای و همه ی فردا هایت به خودکشی گذشته است .
و بعد همه چیز تکه تکه می شود . تکه تکه می شوی و تکه های خودت را هی توی جیب هایت می ریزی تا جمع بشی . و هی راه می افتی . و هی از خودت می پرسی : حالا از چی با آدمها می خوای حرف بزنی ؟ تو که چیزی نمی سازی . تو که همه ی فردا ها فقط کشته ای و کشته ای . با این همه آدمهایی که همه ی فردا ها را هی می سازند و می سازند . اصلا تو فکر می کنی بعد از این همه دیگه می فهمم چی می نویسم ؟ اصلا تو می فهمی ؟ نمی فهمم . من فقط نمی فهمم . فقط همین !
20040301
|
|||