Buddha Box |
|||
|
|
| |
20031225
خاطره ی تماسّ ارواحی که یکدیگر را لمس کرده و در میانِ انبوهِ اشکالِ زود گذر یکدیگر را شناخته اند ، هرگز زدوده نخواهد شد .
------------ دردهایِ حقیقی بظاهر آرام اند و در بستر عمیقی که برایِ خود درست کرده اند گویی به خواب رفته اند ، ولی هم چنان روح را می خورند . ------------ بیشتر مردم به اندازه ی کافی نیرویِ زندگی ندارند تا خود را به تمامی وقفِ یک سودا کنند . وجودِ خویش را با خسّتی احتیاط آمیز صرفه جویی می کنند از هر چیزی اندکی هستند امّا هیچ چیز به تمامی نیستند . آنکس که در هر کاری که می کند ، در هر رنجی که می برد ، در هر چه دوست دارد و هر چه دشمن دارد ، بی حساب از خود مایه می نهد ، آن کس اعجوبه است . شور سودایی ، همچون نبوغ در شمار معجزه است . ------------ هر عظمتی خوب است و نهایتِ درد به رهایی می انجامد ! ------------ اینا هیچ کدومش نوشته یه خودم نیستا ! من از این حرفای گنده ی معنی دار بلد نیستم !
هنوز برف هم نباریده بود آن شب
و من پشتِ پنجره ای با گوشه هایِ قائمه دخترکِ بی رویا را دیدم که لبانِ نازکش از سرما می سوخت .
20031222
ول کن دیگه . بذار دیگه می خوام ، فقط همین یه بار ، ساکت نشسته باشم .
فرقی نمی کنه . چه وقتی یهو جادّه رو بی خیال می شی و برمی گردی نگام میکنی . چه وقتی که میای توی اتاق و یه بند حرف می زنی تا نگام نکنی . هر وقتی می یای و می ری ، هر وقتی می بینی منو . حتّی اگه یه وقتی صدام کنی . می خوام ساکت نشسته باشم . ول کن دیگه . دارم همه ی این رَجو از اوّل می بافم . دیگه همه رو زیر ببافم .
20031220
..... انتظار داشتی چی بنویسم ها ؟! .....
وَر می رم . اینقدر باهاش ور می رم تا یه رگه هایی از اون حسّ لذّت جریان پیدا کنه . حالا شروع می شه . ذرّه ذرّه همه چیز که کنار هم می شه ، من بیشتر و بیشتر و سریعتر ور می رم باهاش . جایی که دیگه چیزی حس نمی شه جز اون لذّتی که داره مچاله م می کنه ؛ بالاخره کلمات میان . وحشی . انزالی کوتاه در اوج لذّت . جایی که همه ی تن خالی شده م برایِ لحظه ای فقط یکیه . سراسر یکی . کلمات مثل سیلی فرو می ریزند و فروکش می کنند . رخوت . من جلویِ کاغذم نشسته م . کلمات پشتِ اشکها تار می شوند . " کثافت ! کثافت ! تو فقط معتادی ! " سیگار . یه پک سیگار می خوام . ..... دیگه دست از سر من بردار . خسته ام . می فهمی ؟! می فهمی ؟! تو فکر می کردی من حالم خوبه نه ؟! .....
جسمم رو به من برگردونید . شکنجه ی این آوارگی بی انتهایِ روح از توانم خارج می شود .
جسمم رو به من برگردونید . بگذارید برایِ لحظه ای اینجا احساس تعلّق کنم . آهای ! جسمم رو به من برگردونید .
20031217
وقتی می گفت که همه ش می خوابه . که هوایِ ابری افسرده ش می کنه ، یاده این چهارمیه افتادم یهو . . .
4 سه روزه پشتِ سر هم کلّمو از رو بالش بلند می کنم و از زیراین پتو نرمه خودمو می کشم بیرون . سه روزه که تا از تخت می یام پایین ، راهمو می گیرم و مستقیم می رم . یه در اون روبروست . همیشه بوده . دستمو به دیوار اتاقه می چسبونمو و دمپایی هارو لخ لخ رو زمین می کشم . سه روزه که اونقدر دیوارا یخه و موزاییکا خاکستری که دیگه به دَره نمی رسم . یه جایی همونجا هیکلمو ولو می کنم و یه سیگار روشن می کنم . سه روز لعنتیه که یه جایی وسطایِ این دیوار لعنتی ، لم می دم و تا نزدیک صبح سیگار پشتِ سیگار . سه روز لعنتیه که دم صبح با جون کندن می خزم لایِ پتو نرمه و یکی دیگه می شمُرم . حالا دیگه می شه روز چهارم . اَه ! لعنتی !
گوشه ی گوشه ، دقیقاً تویِ کنج می شینم .
یه ضربدر با گچ رویِ زمین کشیده م . درست همونجا که نشستی . همونجا که زل زده بودی و خندیده بودی . حالا یکی ام از همونا اینجا می کشم . همین جا که دلم درد گرفته و زانوهامو بغل کرده م . بعدش دیگه می خوام تمام روز و تمام شب هِی خط بکشم . خطّایِ گچی . از این یکی به اون یکی . هِی ! اینجا دیگه فقط اتاق نقاشی خودمه .
20031209
شاید تنها نتیجه ی یه کلاس خواب آور دو ساعته . صبح یه سه شنبه از همه ی سه شنبه ها همینه نه !! چیزی شبیه یک هذیان در خواب و بیداری ! آروم از پلّه ها می یام بالا . سبز شفّافِ حیاط جایی ته نشین می شه و بویِ چوبِ خیس رویِ خطّی ممتد ادامه داره . کنار صندلی ، درست وسطِ اِیوون وایسادی . نگاهِ کوتاهت عبور می کنه . سه بار صدا می کنی رویِ چوب هایِ کف . قژ ، قژ ، قژ و سکوت . تکرارت می کنم . بی صدا . حالا صندلی مخمل پوش نرم تر از تو ، منو فرو می بره . کلمات از جایی بی هوا فرو می ریزن . _ بالاخره چند بار می خوای بیای هِی بشینی این رو ؟ خیره شدی . به من نه . به مخمل صندلی . لبام می لغزن . + 1بار ، 5 بار ، 2 بار ، 3 بار ؛ آهنگت رو می شنوی ؟ امّا کلمات بی صدا مونده ن . و نگاهم گیر افتاده . لخت و رنگ پریده . یه جفت پا رویِ چوبا . انگشتایِ یخ کرده ی پامو تو مخمل فرو می کنم . باز صدا می کنی . قژ ، قژ ، قژ ، قژ ، .... خاکستر سیگار رو بی هوا ردّپا می ذاری . سبز شفّاف حیاط سر ریز می کنه .
از اونجا که دیروز روز بودا بود امّا هیچکی ما رو تحویل نگرفت . ما هم کم نمی یاریم و خودمون کلّی به خودمون تبریک می گیم و جشنم می گیریم تازه !!
انگلی هم می رقصیم تازه ! ها .. ها .. اوووووو ... ایه ... اییییییه .. هاه ... هه .. خلاصه ش اینکه به خودمون حال دادیم !
20031207
آبه ریخت . با همون صدایِ شر شر ریز آبخوریِ پارک .
اوّلاش فقط یه صدا بود . یه صدا که یه آهنگی داشت . آهنگی که تهش انگار یه دردی داشت ولی خوشگل بود . یه چند وقتی که گذشت ، خوب که گوش می دادی ، آهنگه یه چیزاییش عوض شده بود . نگا که می کردی ، آبه همونجور می ریختا ، امّا اون پایین یه گودیِ کوچولو ساخته بود . یه فرورفتگی . آهنگه می زنه هنوز و تهش انگار ... خوب . دیگه یه وقتایی که گوش کنَمِش، دو تا دستام از انگشتا تا اون بالا تیر می کِشن . حالا همه ش همینه . قطره به قطره ش .
|
|||