Buddha Box |
|||
|
|
| |
20030928
انگار یه نفر باید منو فشار بده تا همه ی خاکستری های خاک گرفته خالی بشن .
تا دیگه زردِ منو چرک نکنن اینهمه خاکستری های کهنه که معلوم نیست از کجا چکّه می کنن وسط .
گفت : فکر می کنی چی می تونه الان خیلی خوشحالت کنه ؟!
گفتم : فکر کنم الان حسّ لامسه م . اینکه وقتایی که حس می کنم یه آدمایی رو دوست دارم ، بغلشون کنم . اینکه قطره های بارون رو روی پوستم حس کنم ! دستمو گرفت توی دستش گفتم : گاهی اوقات حسّ لامسه م اونقدر درد می یاد که می خوام همونجا تو دانشکده لخت لخت بشم . حس می کنم تنها چیزی که می تونه نجاتم بده اینه که لخت لخت روی خاکِ خیس بارونی بخوابم . انگشتای همدیگه رو فشار دادیم گفتم : انگار خیسی کم داریم ما . وقتی بارون میاد انگار میشه همه چیز و لمس کرد . امّا .... می دونی گاهی حس می کنم ما دیگه اشیاء مون رو هم لمس نمی کنیم چه برسه به آدما . گفت : فکر کنم دیگه مرده ! دستامون ول شد گفتم : سیگاری به جماعت بکشیم ؟! با آتیش من ! دستشو انداخت دور شونه م . اوّل مال اونو روشن کردم بعدشم یکی برا خودم .
خیابون که خیس باشه دنیا دو برابره . یکی این بالا ، یکی اون پایین . برای پاهای من و تو که بی هوا له می کنن . بارها و بارها . همه ی دنیا های اون پایین رو .
تنت سرد شده . مثل جسدی هستی که با سماجت هنوز نفس کشیدن رو رها نمی کنه .
دستم رو عقب می کشم . ولی سرما به من راه پیدا کرده و آروم همه جا پهن می شه . نه ! همین جا بشین . منظورم این نبود که باید بری . آخ که چقدر تو همیشه بَد منو می فهمی . صورتت رو بر می گردونی و قدم بر می داری . مِیل شدیدی به داد زدن در من رشد می کنه . باید چیزی رو نجات داد . تو اینو می فهمی ؟! من باید وحشی تر از اینها باشم وگرنه چیزی باقی نمی مونه که نجات پیدا کنه نه ؟!
20030925
می گه کس خل شدی !
خب راستم می گه شاید ! من که خودم نمی دونم چی شده م . آخه اتاقمم که خیلی کوچیکه ، تازه با دو تا تخت دیگه فقط یه راه باریک ازش مونده که میشه توش راه رفت ! منم که آهنگشو گوش می دم حسابی دیوونه می شم ! عجب پست فطرتیه ها لامسّب ! زندگیه رو می گم ! یه لحظاتی همچین باهات تا می کنه که .... که می خوای داد بزنی : بابا به خدا همه ی کثافتش به همین یه لحظه ی حالا می ارزید . اونوقت بهت می گن : کس خل شدی دختر ! تو همون راه باریکه ی اتاق کلی سیب گاز زدم و هی رفتم و اومدم ! واقعاً هر جور حساب می کنم هیچ معنی ای نداره که امشب بارون نمی یاد ها !! اگه یک در هزار هم دونستن اینکه دوسش دارم خوشحالش کنه ، باید بهش بگم نه ؟؟! سیلویا پلات که گفته بود : " تو ثروتمندی .... چون هجده ساله ای ، هنوز حساسی ، هنوز به خودت ایمان نداری ، کمی گستاخ حرف می زنی و اندکی معقول تا خطاهایت را بپوشانی پس نمی توان تو را به احساساتی بودن ، سانتی مانتال بازی یا رفتار ها و تدابیر زنانه متهم کرد ." من خر خوب 20 سالم شده ولی هنوزم به خودم ایمان ندارم !
20030924
انگار ولت کرده باشن تویِ یک فروشگاه بزرگ !
همه چیز تو قفسه ها هست و تو یه سبد داری که ظاهراً باید پرش کنی ! ردیف منظّم قفسه ها فقط به وحشت می ندازتت . امّا وقت کمی داری . آدمها بی وقفه از این قفسه به اون قفسه ، چیزهایی رو توی سبد هاشون می ذارن . بهت زده به راه می افتی ، اوّلین چیزی رو که می بینی میندازی تو سبدت ! جالبه ! آدمایی که رد می شن نگاه های کوتاهی به سبدت می کنن ! گاهی یه لبخند تحویلت می دن و گاهی همونطور می گذرن ! کم کم یاد می گیری که تو هم سبد های دیگرانو نگاه کنی ! بعضی لحظات از خودت می پرسی : اینو چرا برداشتم ؟! چرا اون یکی رو برنداشتم ؟! نمی فهمی چرا ؟! انگار برای کسی هم مهم نیست . باید پرترش کنی ! سبدت جای تو رو می گیره ! و تو کم کم فکر می کنی که باید چی تو سبدت باشه ؟؟! چی می خوای ؟! کدوم ؟! آخ ! چرا همه اینقدر می رن و می یان ! حتماً می دونن چی می خوان دیگه ! یاد می گیری که هر چی سبدت پر تر باشه آدمای بیشتری کنارت توقف می کنن ! پس باید بجنبی ! این کتابو باید بخونی ، این موسیقی رو دوست دارم ها ! ، ساز دهنی یاد بگیری هم جالبه ، یه رشته یی باید بخونی ! همه از اینا دارن ، سراغ نقاشی یا نوشتنم بری هم جالبه ! خلاصه همین طوری ادامه بدی یه سبد پر داری ! کلّی جالبی حالا برای آدما ! سبدا رو که نگا کنی کلّی آدم هم هست که باهاشون اشتراکات داری ! به ! چه زندگیِ خفنی ! چه پربار ! بابا تو خیلی زنده ای ، هیچ می دونستی ؟؟!!
از خودم بپرسی می گم دیوونه شده م امشب ! فقط همین !
باباجون خوب دوسش دارم ! می فهمی ؟؟!! یه روز بالاخره می رم وسط دنیا وای می ایستم ، یه جایی که همه ی این آدمای کر صدامو بشنون ، اونوقت داد می زنم . آره بابا جون من عاشقشم ! نفسم بند می یاد وقتی چشاشو نیگا می کنم ! اینو توی اون کله های پوکتون فرو کنین ! فهمیدین ؟؟!! مثه گاو هم حسودیم میشه به اونی که صبح ها توی بغلش از خواب بیدار می شه ! هیچ می دونی که عاشقم بود ؟؟!! هیچ می دونی که توی بغل من گریه کرد ؟! حالا چی ؟؟!!! حالا هیچی . هیچی ... داریم خاطره هامونو جمع و جور می کنیم که بذاریم تو صندوقچه ! وقت تموم شده ! باید بند و بساط و جمع کرد و رفت ! بابا درد داره ! به خدا درد داره ! وقتی درد داره باید داد کشید نه ؟؟!! که چی ؟؟!! نمی دونم بابا ! نمی دونم که چی ! من فقط دلم می خواد اونقدر بلند داد بکشم که همه ی دنیا کر بشن ! آی خدا! بد جوری دلم می خواد فقط یه 24 ساعت بدزدمش . ببرمش توبیابونا پدرشو در بیارم که نتونه راه بره ! اونوقت یه 2 ساعتی دل سیر نگاش کنم . بعد ولش کنم بره ! حالا دیدی امشب بدجوری حالم خرابه ! فقط همین !
20030923
بچّه که بودم همیشه یه کارایی بود که خیلی دوست داشتم بکنم امّا می دونستم مامانمو بد جوری عصبانی می کنه و ممکنه حتّی دیگه خونه راهم نده !
همیشه یواشکی اون کارا رو می کردم بعدش هی با خودم می گفتم اگه فهمید خودمو می کشم ! اقلّا آرزو به دل نمی میرم که ! امّا مامانه هیچوقت نمی فهمید و اینطوری شد که من خودکشی نکردم ! امّا دیگه بدجوری عادت کردم هر غلطی که فک میکنم درسته بکنم ! مخصوصاً غلطای ممنوع !! و بالاخره حالا بدجوری دهنمو سرویس می کنن ! حالا دیگه همه چیش پای خودم تنها نیست که بشه حال کرد و در رفت ! خوب می دونن چی به سرت بیارن که هیچ غلطی نتونی بکنی . نه ؟؟!!
و بالاخره یک روز سر کلاسِ ریاضیِ ترمِ یک من عاشقِ هدایت شدم !
و طبق مرامِ همیشگیم در عاشقی اوّل یه دل سیر فحشش دادم ! آخه بی شرف نوشته بود : " گاهی با خودم نقشه های بزرگ میکشم ، خودم را شایسته ی همه کار و همه چیز می دانم ! با خودم می گویم : آری کسانی که دست از جان شسته اند و از همه چیز سرخورده اند ، تنها می توانند کارهای بزرگ انجام دهند ! امّا بعد با خودم می گویم : به چه درد می خورد ؟ چه سودی دارد ؟ .... دیوانگی ، همه اش دیوانگی ست ! " حالا دیدی منم دل دارم . عاشق می شم !! تازه طرفمم چه قده بچّه با حاله !! همه ی اینا رو نوشتم که همینو اشاره کنم دیگه ! اَه ! کثافت ! خودت خفنی !
اومده م خودمو قاطیِ این دنیا بکنم .صفحه های پشت هم ، نوشته هایِ تاریخ بندی شده ، و آدم های مه گرفته و مجازی !
جایی که بتونی خودتو توی همه ی چیزایی که نیست و نخواهد بود ، غرق کنی ! نمی فهمم از این جا چی می خوام . خوندن وبلاگها منو خالی می کنه . بد جوری ام خالی می کنه ! این همه حسّ مشترک با آدمهایِ مه گرفته ! خوب ! حالا دیگه چی ؟؟!! بعدِ همه ی اینا دیگه چی ؟؟! یه زمانی مثل خر می گشتم دنبال کسی که درکم کنه کسی که باهاش احساسات مشترک داشته باشم و دردِ مشترک داشته باشیم . حالا ... امّا حالا مثل خر از همچین چیزی فرار می کنم . نمی فهمم چه مرگمه !؟ واقعاً دیگه نمی فهمم چه مرگمه !؟
20030921
آدم دیگه از دنیا چی می خواد ها ؟!
دردی که تمام وجودت رو تکّه تکّه کنه ، یه کاغذ سفید ، مداد و نیمکتی که روش بشینی و سیگار بکشی و بنویسی و بنویسی و .... همین نه ؟؟!! * * * بهش گفتم : وقتی همه جا رو لجن و کثافت پر کرده باشه ، باید محترمانه با پای خودت بر ی توش . چون اگه نخوای پاهاتو کثافت بگیره ، باید هر دو پاتو بگیری بغلت اونوقت با همه ی هیکلت بیافتی تو کثافت !
20030920
صورتت پشت صداهای روزمرّه پررنگ و کمرنگ می شه .
لمس پوستت همه چیز رو مثل حباب هایِ کفِ صابون می ترکونه . یک لحظه . و هیچ . سکوتی پر از آفتاب منو پر می کنه !
پاهامو دراز می کنم
انگشتها رو آروم تکون می دم می خوام همه چیز رو ببلعم ! یه چیزی تویِ من نمی تونه آروم بگیره و منو به در و دیوار خاک گرفته ی اینجا می کوبه ! خون زنده فوران می کنه ! بوی تو ، تویِ چار دیواری سرک می کشه همه چیز و هیچ چیز ! نفس به سختی در می یاد !
20030919
ردیف صندلی ها را دور می زنم .
راهی نیمه تاریک از موزاییک های سرد ، و خاکستریِ ممتدِ صداها . چهار گوشه ی قائمه در تعقیب منند ! دانشکده ی ترم چهار
20030918
زیر آب که دستامو باز کردم و دراز کشیدم یه کم منتظر شدم . اما بازم نرفتم روی سطح آب . یه لحظه به ذهنم رسید . انگار یه کیسه پر از خاک و سنگریزه و لجن .
و گر نه همه که می خوابن این زیر زود میرن بالا . مامانم که گفته بود نفستو حبس کن و خودتو شل کن اونوقت میری بالا . اما من فقط تشنه م بود و آب بالای سرم آفتاب ظهر رو به بازی می داد . دهنمو باز کردم . شیرینی آب به تشنگی هجوم آورد . فقط یه جایی اون وسط سینه م می سوخت و من انگار از تو مچاله می شدم . ولی هر چی باشه آب که شیرین بود . من هم اونقدر تشنه که فرصت لذت بردنم نبود .
20030914
یه لحظاتی فکر می کنم شاید اگه موهام بلند بود اینقده همه چیز با هم قاطی پاطی نمی شد . می دونی حس کردن موها روی گردن و شونه ها یه چیزیه که انگار منو به تخت به اتاق به مامان به آفتاب ظهر تابستون به ظرف های نشسته ی آشپزخونه و همه ی اینها وصل می کنه .
شاید مامانم حق داره که دوست نداره من یه بار دیگه کچل بشم . کنده شدن منو حس می کنه شاید . ولی می دونی چیه . مامان یه چیزی رو نمی فهمه . این که حالا حالا که من یه بار کچل بوده م . دیگه حس موها روی شونه هام اونی نیست که بود . انگار وقتی یه بار کنده شدی دیگه وصل شدنت هم چیزیه پا در هوا یه حس مالیخولیایی که دست و پا می زنه ولی پوسته ی خالی چیزیه که دیگه نخواهد بود . می دونی این موی کوتاه بالاخره کله ی آدمو اونقدر سبک می کنه که باید با یه چیزی ببیدیش تا از دستش ندی یه وقت . همین دیگه مثل بافتنی بافتنم . که کم کم خودش اونقدر دراوهام من پیچیده شده که دیگه به سختی می تونه منو به دنیای واقع . به بوی چوب به بوی عرق زین الله و به زنبیل خرید همسایه وصل کنه . گاهی می ترسم که یکی از همین روزا کله م از زور سبکی یهو بی هوا بره آسمون !
20030910
سرت رو خم می کنی و بی هدف قدم بر می داری .
من هم از روی نیمکت بلند می شم و پاهاتو بغل می کنم . حالا دیگه نمی تونی قدمی برداری . برای خلاصی حرکتی نمی کنی . و ساعت ها و ساعت ها همین طور می گذره . و من ! من بالاخره دارم جزئی از اطرافت می شم . جزئی از نیمکتی که اونطرف تره سنگفرش زمین و درخت های دور و بر . با تمام قدرت تکونت می دم . تو نمی تونی . نمی تونی به این سادگی منو ببینی . من و تو به شدت تکون می خوریم . حالا دیگه نمی تونیم از حرکت بایستیم چون همه ی پارک همه ی دنیا داره با ما تکون می خوره !
هفتمین لباس را که در آورد صدای خس خس نفسهای حبس شده رشته ی ممتد سکوت را پاره کرد . قبل از آنکه به سراغ لباس بعدی برود با نگاه خسته اش لحظاتی به حرکات تبدارش خیره شد . سر انگشتان سردش را به آرامی بر روی حجم سفید و بیمارش کشید .
صدای نفسها در تماس زنده ی انگشتانش سبک تر شد . خم شد و به آرامی پوست پریده رنگش را بوسید . همان تماس کوتاه لبها ضربان وحشت زده ی رانها را آرام کرد . آخرین لباس را که به آرامی در آورد صدای ناله های ضعیف و نامنظمی آهنگ نفسهای آرام شده ی رانها را بلعید . نگاهش به حجم گرد و نالان سینه ها افتاد و اولین قطره ی گرم و شور سرازیر شد . دوباره خم شد . این بار لبهایش نمی توانست سینه ها را ببوسد . انگشتان لرزانش را به آرامی بر آنها کشید و در آغوششان گرفت . حرکات تند و عصبی آرام می گرفت و سکوت فاصله ی ناله ها و نفس های پراکنده را پر می کرد . با صدای گرفته گفت : نترسید ! نفس بکشید ! اینجا قلمرو شماست ! سکوت و تاریکی . سرزمین شماست ! طرح کمرنگ خنده ای بر لبانش نشست و تکرار کرد : سرزمین ما ! سرزمین خود ما ! به آرامی بلند شد کبریت روی میز بود . در مبل فرو رفت و سیگاری روشن کرد . صدای خمیازه های کشدار نگاهش را مملو از ترحمی بیمار کرد . حضور موذیانه ی درد را حس کرد . در تاریکی به دنبال دکمه گشت و لحظه ای بعد اتاق صحنه ی رقص بی قید نتها بود . نگاهش در تاریکی می پیمود . میز گلدان پرده بازوها سینه ها شکم رانها ... آرام گرفته بودند و جریان گرم و زنده ی درونشان با نوازشهای سر انگشتان او هم آهنگ می شد . دوباره زمزمه کرد : نفس بکشید بخونید برقصید اینجا سرزمین ماست . تاریکی ! گرمای رها شده ی زندگی به رقص بر می خاست و دومین قطره ی گرم پهنه ی صورتش را طی می کرد . دیگر تاریکی هم نمی توانست تحلیل رفتن هر روزه ی گرمای زنده و رقصان حجم های تنش را پنهان کند . زیر لب گفت : نگاهی نیست که مثل لکه های سیاه و کثیف پاکتون کنه . نفس بکشید . برقصید . ما کاملا تنهاییم . یک آهنگ و چند لحظه رقص کوتاه زندگی انکار شده . سیگار به انتها می رسید . و زندگی رها شده ی تن خسته و بی رمق تسلیم خواب می شد .
20030909
دستشو بلند کرد و محکم کوبید روی همه ی کله ها .
کله ها پریدن اینطرف و اونطرف . دستشو بلند کرد و دوباره ... تق ! اونقدر کوبید که همه ی کله ها پریدن اونطرف . سالها اونطرف تر ! دیگه کله یی نبود ! خندید . خندید . اونقدر بلند که همه چیز لرزید . و اونقدر لرزید که خالی شد . خسته شد . خوابش گرفت . مثل کیسه ی خالی آب گرم لم داد و خودشو پهن کرد . راحت خوابید . راحت و پهن و بزرگ ! جا برای خواب زیاد بود . همه جا ! همه جا خالی برای خواب ! چون دیگه کله یی نبود !
|
|||